باران آمد
گناهانم را شست
نگاه ِ تو جوانه زد...
اسیر نیزه های سیاه بودند
سرهای سبز
عاقبت کار خودش را کرده بود
زبان ِ سرخ
باز هم بیا
استکان بردار
چای بزیز
سماور دلم قل قل می کند
میان آسمان و زمین
به نیزه درآمدی
سر و سامان گرفتند...